برای یه بقال چه فرقی میکرد داشمشتی باشی یا رییسِ تلفن خونهٔ دروازه شمرون، که از قضا پنجاه تا کارگرِ حقوق بگیر با شلوار شیش جیب و کاپشن خلبانی جلو روت دولا راست میشن؟!
یه بقال، فقط یه بقاله؛
با همهٔ اون "قابل شمارو نداره، فُلون قِرون میشه"هاش.
حتی قصاب و بنا و نجار هم تا وقتی براشون سماور نَچاقی و لنگِ دَر وا نکنی و آفتابشونو مهتاب نکنی، سوارِ خَرِت نمیشن.
بقال بود؛
بابا بزرگمو میگم.
همیشه توی ماست هایی که میزد، پر از مو بود ولی تا سرت به کلوخ میخورد و اشتباهی ازش یه پول سیاه میخواستی، غضبِت میکرد و میگفت: این کف دست، مو دیدی بکن!
اون موقعا کف دستِ همه کچل بود و شپشِ جیبها، حالِ جنگولک بازی نداشت...
شغل آبرومندهٔ اون موقعا که دیگه وزیر و وکیل و شمسی کوره و عمه سوره بهش مینازیدن "بازاری بودن" بود.
بقالا هم خودشونو از اینور و اونور، لولونده بودن تو صنفِ بازاریا!
یه تخته فرشِ کاشون و سه تا قالیچهٔ کرمونو با چای شهرزاد و سیگار بهمن و اگه دیگه خیلی میخواستن لطف کنن، دو کیسه برنجِ طارم یکی میدونستن؛
اگه هم که دوتا تیله خرسی میزدی تَنگِ خریدات که دیگه خدارم بنده نبودن...
هیچوقت ندیدم درِ دکونش بسته باشه؛
شونزده بار خودم شنیدم که مامانم موقع سبزی پاک کردناش، به خالهم میگفت: ناخونِ آقبابا خیلی خشکه!
اونجا بود که فهمیدم مامانا هم میتونن دروغگو باشن؛
ناخونای بابا بزرگم همیشه تَر بود از بس که وازلین های تاریخ مصرف گذشتهشو میمالید به دست و بالش که یوقت مجبور نشه بندازتش دور!
همیشه توکِ سیبیل چخماقیشو میچرخوند و با یه ژستِ شاهونه ای به پشتی ترکمنای بالکنِ ننجون تکیه میزد، یه هورت چای شهرزاد میخورد و با صدای آلِن دِلونیش میگفت: اعتبارِ کاسب به شکمشه!
راه که میرفت، سه تا دکون اینور و چارتا دکّه اونور باید بستِ درشونو چختِ دیوار کلون میکردن که رد شه از بازار...
جاش نمیشد که توی بازار سرپوشیدهٔ تجریش، از بس اعتبار داشت!
داداشمو آدم حساب نمیآورد؛
کرده بودتش پادوی دکونش...
ازینا که قند ببره برا فهیمه خانم و روشوی بذاره تو کیسه صابون مراغهٔ غلوم ماست بند!
چرا؟!
چون که شکم نداشت...
میگفت تَرکهٔ میرزای مکتبخونهمون، از تو خپل تر بود!
آخرش هم همین اعتبارش کار دستش داد
سکته کرد و مُرد.
روز مرگش، همهٔ آدمایی که تو دخمهٔ مغزش چپونده بودن اعتبارت به اون کاهدونه، رفته بودن بقالیِ رحیم آقا یهودی، که کُپُن بگیرن...
هیچکی بهش نبود که بیاد بجای فاتحه دوتا پچ پچ کنه و نون پنیر سبزیِ خِیراتشو بگیره و بِره
سنگ قبرش یه تیکه سنگ بود که تا وقتی هنوز زنده بود، توی ترازوی آهنیش میذاشت که بسته های قندِ سه کیلویی دسته کنه!
خاطرمه داداشم که گردو لای رطب میذاشت و به گیسام که از چارقدم افتاده بود بیرون چشم غره میرفت، بهم گفت: باید برم از حسنطباخ پنج شیش تا مغز و چشم و پاچه بگیرم، مرد واسه نون درآوردن اعتبار میخواد! مردای بی دست و پا، شب سرشون پیشِ زن و بچهشون کَجه...
ده سالش بود و شیش ماه.
راستیَتِش بعضی وقتا با خودم میگم حتما شوهرِ مرضیه خانم که شکمِ نداشتهش، پشتِ دکمههای طلاکوبِ کتِ اعیونیش اسیر شده و نماینده شورای روستاست هم آدم موفقی نیست!
چون اعتباری تو دست و بالش نیست...
اون موقعا بود که فهمیدم مرد بودن سخته؛
چون باید گوشِت به دهن مردم باشه و لنگِ درِ زندگیت، رو پاشنهٔ پچپچ های همسایه اینوری و کسبهْ اونوری بچرخه!
یادمه مامانم بعضی وقتا که توی مطبخ، کَلجوش بار میذاشت و کشک میسابید، زیر لبی با خودش میگفت: زن بودن خیلی سخته
منم ابرو تو هم میتپوندم و داد میزدم: نه خیر مرد بودن سخت تره.
خدا بیامرزتش ننجونمو
اگه فقط یه حرف راست از دهنش درومده باشه، همین بود که همیشه وسط دعوای من و مامان خانم میپرید، علا الدینِ روی طاقچه رو خاموش میکرد و میگفت: زنده بودن از همشون سخت تره، احمقا!
حالا که نیستی ننجون؛
ولی الاناست که آدم میفهمه نه زن و مرد بودن سخته و نه زنده بودن، حاج خانم
زندگی کردنه که سخته
وگرنه که حُسنِیوسف های بالکن هم زنده ان و ماهی های تُنگ.
...